عکس اشکنه پیاز
رامتین
۱۵۲
۲.۸k

اشکنه پیاز

۱۵ اردیبهشت ۹۹
دوستان اگر داستانو دوست دارید لایک کنید🌷
دیگه از فرداش کارم این بود که به یه بهونه برم خونه سروناز خانم.
خیلی مهربون بود،انگار مادربزرگم بود یه مادر بزرگی که بعد از سالها یهو پیداش کردم.
با اینکه تلفن داشتیم ولی راه ارتباطیمون این بود که عصرا برم تو تراس واونم اشاره کنه که بیا،منم با سر برم.به قول معروف از تو به یک اشاره از من به سر دویدن،بود.هرچی هم اصرار میکردم که بیاد خونمون نمیومد ،فقط یه بار اومد وبرام یه کاسه بلور قدیمی خیلی خوشگل آورد .وهمیشه میگفت تو بیا من راحتترم.
خیلی حس وحالم خوب شده بود،یه خونه امید پیدا کرده بود .
باهم از هر دری حرف میزدیم،می گفت تو خونت گل نگهداری کن روحت تازه میشه بهم چندتا قلمه شمعدونی برا تراس وچندتا گندمی وحسن یوسف و...داد.دستش سبز بود یه تیکه چوب خشک میزاشت تو خاک بعد از چند روز جوانه میزد.
یه روز از چندماه پیش براش تعریف کردم واینکه مادرم میخواست مجبورم کنه بچه رو سقط کنم.از اخلاقای مادرم گفتم.
همه رو شنیدبعد گفت فکر نمی کردم هنوزم از این اخلاقا باشه فکر میکردم زمانه عوض شده مردم تحصیلکرده شدن این اخلاقا ور افتاده.
بعدم آهی کشید وخیره شد به روبرو.
یکم نگاهش کردم یه غمی تو چهره اش بود بهش گفتم سروناز خانم چرا آه کشیدی،چرا رفتی تو فکر.گفت قصه اش مفصله ،سرتو درد میاره.گفتم نه نه تو روخدا بگین مشتاق شنیدنم.
گفت چی بگم از کجاش بگم و بعد از مکثی طولانی ، اینطوری شروع کرد.
من سال هزار ودویست ونود ونه دنیا اومدم.
اونم تویه خانواده متمول ،مادرم از تیر وطایفه قجرا بود،اینی که میگم قجر نه اینکه خواهرزاده محمدعلی شاه یا عمه وخاله احمد شاه باشه،نه.یه نسبت دوری با شاه داشت.ولی به هر حال همین نسبت دور باعث شده بود که از نسلهای قبل انتهای فامیل مادرم یه سلطنه داشته باشه ومال واموالی هم از کنار این اسم والقاب وحاتم بخشیای دربار داشته باشه.
مادرم تنها یک خواهر داشت ،وقتی مادرم سه ساله وخاله ام نوزاد بوده پدرشون فوت میشه و مادرشونم با یه پیرمرد از این سلطنه ملطنه ها ازدواج میکنه ولی دیگه بچه ای نمیاره.
مادرم زن زیبایی نبود،با اینکه اون زمانا عیار زیبایی با امروزه فرق داشت ونجابت ویه پرده گوشت به تن مهمتر بود ولی خوب حداقل زیبایی رو هم نداشت،صورتی کشیده وچانه ای نوک تیز داشت با ابروهایی که انگار همیشه گره خورده وبد اخلاقه.وچشمانی گود رفته.کلا ظاهر صورتش خیلی خشن بود،هر چند باطنشم خشن ومستبد بود.بخاطر اخلاق وظاهرش گویا خواستگاری نداشته،حتی تا هفده سالگی. روزی خبر میرسه که قراره خواستگار بیاد ...
خونه رو آب وجارو میکنن ،وقتی میان همه متوجه میشن که خواستگار برای خاله ام اومده.واز اونجایی که از خانواده سرشناسی بودن .بی برو برگرد قبول میکنن وخاله ام زودتر ازدواج میکنه اونم برخلاف عرف اونزمان که حتما باید خواهر بزرگتر میرفت وبعد کوچکتر.دیگه بعد از ازدواج خاله ام کلا مادرم پیر دختر خانه نشین محسوب میشده،وهیچ امیدی به گشایش بختش نبوده نه جادو وجمبل ونه وعده وعید هیچ پسری رو راضی به خواستگاری از مادرم نمیکرده.
روزها می گذشته ومادرم عصبی تر وخشن تر وپرخاشگر تر از قبل میشده.
تا اینکه وقتی مادرم بیست وهفت ساله میشه مادرش فوت میشه وکاملا تنها میشه،خاله ام زندگی خودش وبچه هاشو داشته ،مادرمم سهم ارثشو میده وبرای خودشم یه عمارت بزرگ وکلی مال ومنال وخدم حشم میمونه .ولی این غم تنهایی وپیر دختر شدن خیلی اذیتش میکرده.در اونزمان خیلی از بیست وهفت ساله ها چه بسا داماد ونوه هم داشتن .
تا اینکه یک روز برای خرید پارچه ،چادر وچاقچور میکنه وروبنده میندازه وبا ندیمه اش، اشرف خانم، راهی بازار میشه وبه دکان بزاز میره،اونزمان اغلب بزازها یهودی بودن،ولی چندتایی هم مسلمان بینشون پیدا میشده.
درحین دیدن وپسندیدن چشم مادرم به پسر بزاز می افته،یه پسر ساده وسر به زیر .مادرم از پسر خوشش میاد .
وقتی میان خونه به اشرف خانم جریانو میگه ومیگه برو به بزاز بگو پسره رو راضی به ازدواج با من کنه.من یه مغازه دو دهنه تو بازار به نام بزاز میکنم.
اشرف خانم میگه آخه پسر بزاز کجا وشما کجا،شنیدم بزاز بیست تا بچه داره وبه زور دستش به دهنش میرسه،مادرم میگه کاچی بعض هیچی،من بمیرم و ارث خور نداشته باشم بهتره یا از این پسر عوام بچه بیارم واموالم تیکه پاره نشه.چرا یکی از خون خودم اسم ورسم والقابمو نبره .هر کسی هم بخواد حرفی بزنه باخودم طرفه خوب میدونی که کسی از پس زبان من برنمیاد.
اشرف خانمم اطاعت میکنه وبالاخره با تطمیع و وعده وعید پسر نگون بخت رو راضی میکنن وپای سفره عقد مینشونن واین پسرک بزار میشه پدر من.پدرم اونموقع بیست ساله بوده جوانی ساده وبی آلایش وبی سر وزبون ،که هیچ جوره با مادرم تناسب نداشته. بعدها بسیار از مادرم ظلم دید ومیشه گفت یکی از مردای بدبخت روزگار بود.
سال بعد من بدنیا اومد وبعد از من هفت خواهر وبرادر...
...